اندوه رنگ



می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت
چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟
چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست
می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب
وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب
چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار
می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش
آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته
بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش
بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه
از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم
در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان
بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم
ه.الف.سایه


سکوتی و دیگر هیچ...

۱ نظر:

رها گفت...

باران پشت پنجره ذهنم مي بارد
و خاطرات زيباي زيستن را از خاطرم مي شويد
در درونم كسي فرياد مي زند آزادي
بي پروا زير باران رها مي شوم
نوازشش گونه هايم را خيس مي كند
و ضرب آهنگ لطيف انگشتانش بر شيشه
گوشهايم را مي نوازد
من رها هستم
از هر چه بند
سبكبال در دشت خيال رها مي شوم
تا اوج آرزوها
لبخند گلها
و نوازش ابرها
من آزادم چه بي پروا ! چه بي خيال !
اين رويا نيست ؟

واقعا زيبا بود.
موفق و شاد باشي.