روزنگار1388/11/21

معمولا اعتقادی به برخورد مستقیم (اونم از نوع خشن) برای حل مشکلات در روابط خودم با دیگران ندارم و سعی ام بر اینه که تا اونجایی که میتونم قضیه رو با گفتمان و روشهای دیپلماتیک! به سر انجام برسونم در اکثر موارد هم جواب میده ولی به ندرت هم پیش میاد که بر خلاف میل باطنیم مجبورم حرفایی رو بزنم که نباید،مثل امروز که ناچار شدم یه سری حرفایی رو به مدیر سابقم بزنم که هم دوست داشتم خیلی وقت پیش بهش میگفتم هم دوست نداشتم از زبون من بشنوه ولی چه کنم که هرچی صبوری کردم نشد که نشد.بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ناراحت شدم که چرا این حرفارو بهش زدم ولی بعد که خبر رسید بعد از تلفن من به بهانه ی سر درد ول کرده رفته خوشحال و امیدوارم شدم که بالاخره یه چیزی باعث شد به غیرت حرفه ایه آقا بر بخوره و شاید یادش بیاد که تو چه جایگاهیه.

پ.ن:

نقل میکنند از مرحوم پدر بزرگم آقا سید علی که ظاهرا از هندوانه خوشش نمیومده و هر وقت عیال یا کسی هندوانه میخریده و خانواده مشغول خوردن بودن با یه لحن جدی میگفته: آخه انسان هم هندوانه میخوره؟!



۴ نظر:

رها گفت...

آدما از جنس برگن
گاهي سبزن
گاهي پاييزنو زردن
زمستون ديده نميشن
تابستون سايبون سبزن
آدما خيلي قشنگن
حيف كه هر لحظه يه رنگن

موفق و شاد باشي

رها گفت...

دوست داشته باش و زندگي كن !
زمان براي هميشه از آن تو نيست .
ولنتاين مبارك

موفق و شاد باشي

آزاده گفت...

سلام.اول ممنون که به بلاگم سر زدین.
دوم،نوشتتون جالب بود،و از اون جالب تر عکسی بود که برای نوشتتون انتخاب کردین!D:

عليرضا گفت...

رها جان ممنون از محبتت

آزاده خانوم شما هم لطف دارید