2011/1/1 Diary


Hey! Mr. Special ...

Do it over this ridiculous game.

This is a fact that there is no special event.

Do you see?

No

Special

Event

And this is the beginning of the end of you.


tik tak tak

tik tak tak

tik tak tak

روزنگار 9/10/89


شکلات های تلخ هم

دیگر

اثری بر این

سندرم خستگی مفرط

ما

ندارند

نشد!

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بســـــــوختیم در این آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی میــــــر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

پیـــــــــــــام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیــــــــم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌طپد کــــــــــــــبوتر دل
که دید در ره خود تـــــــــاب و پیچ دام و نشد

بدان هوس که به مســــــتی ببوسم آن لب لعل
چه خـــــون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کــــــــــــــــــــوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمــــــام و نشد

فغان که در طلب گنج نـــــــــــــــــــامه مقصود
شدم خـــــــــــــــــراب جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جـــــوی گنج حضور
بسی شـــــــــــــــــــــدم به گدایی بر کرام و نشد

هزار حیـــــــــــــــله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگــــــــــار رام و نشد

بر سر آتش غم


آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد

یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود ؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد

دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد

مگر این دشت شقایق دل خونین من است ؟
که چنین در غم آن سروروان می سوزد

آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان می سوزد

لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد

گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد ؟
دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد

سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد

ه.الف.سایه

روزنگار 27/9/89



انتقامی سخت خواهم گرفت

از این بیرحم ترین مهربانان دنیا

از این مهربان ترین بیرحمان دنیا



روزنگار 1389/9/15



تمام خوب های من

شما را فرا میخوانم

از سرتاسر هستی

شما را فرا میخوانم

از هر کجا که هستید

که من میدانم یا نه

بیایید بیایید بیایید

که اینجا کسی عجیب

در انتظار شماست


روزنگار 1389/8/30


مثل شکر در آب گرم

حلم میکنی

مثل سوال سخت

حلت میکنم

روزنگار 1389/8/21


بعضی وقتا تو زندگی به آدمایی بر میخوری که رفتارشون باعث میشه نا خود آگاه (تو دلت!) بهشون بگی:

آخه تو اینجا چیکار میکنی؟

رو زمین!

وقایع نگاری یک صعود از نگاه آب زر ور!


(درود به تمام کوهنوردان پا خسته ی دل زنده)

پنج شنبه سیزدهم آبان هشتاد و نه

ساعت پنج و سی دقیقه صبح :
من کوله به دوش در حالی که هنوز کاملا از خواب در نیامده بودم منزل را به مقصد میدان انقلاب ترک کردم.

ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه صبح :
تازه خواب از کله ام پریده و متوجه نگاه های متفاوت سرنشینان اتوبوس شدم.سعی میکنم عادی رفتار کنم و در عین حال به این فکر میکنم که دیروز همین موقع ها با چه سر و وضعی روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و حالا...یه لبخند موزیانه و خودم رو به خواب میزنم.

ساعت شش و سیزده دقیقه صبح :
فیسسسسسسسس... در اتوبوس باز میشه و میدون انقلاب، کوله رو میندازم رو دوشم و میرم که برم سر قرار.وااااای چه هوای صافی،چه آفتابی،چه خورشیدی،چه نوری... (خاک بر سرت علیرضا عینک آفتابی نیاوردی کور میشی،آخه چه میدونستم تا دیروز که هوا ابری بود)تو همین فکرا بودم که دیدم یه آقایی با کوله و تجهیزات اون طرف خیابون ایستاده،(یعنی کی میتونه باشه اینوقت صبح؟!با ماست؟مال یه گروه دیگه ست؟قیافش که خیلی آشناست!)یکی دوبار زیر چشمی نگاه کردم درست حسابی نشناختم که یه دفعه داد زد علیرضاااا(دیدی گفتم اسحاق بود دیوونه)آره اسحاق نجیبی بود که اول از همه رسیده بود.رفتم سمتش و سلام و احوال پرسی و بوس بوس ...

ساعت شش و سی و چهار دقیقه صبح :
خانم محدثه پورولی (که بار اول بود میدیدمشون) از راه رسید و بعد مهدی میرزایی نون تافتون به دست آمد و بعد روح الله موسوی دوست مهدی میرزایی (که بعدا دوست من هم شد) آمد و سلام و حوال پرسی و ...

ساعت هفت و یک دقیقه صبح :
سعید افروزی و میترا حاتمی هم با مینی بوس آمدند.(به! این که همون آقای راننده "نویس" خودمونه ،بزن بریم).سریع سوار شدیم و راه افتادیم به سمت جاده هراز

ساعت نه صبح :
مهدی پیشنهاد یک نون و پنیر دست گرمی داد و همه موافق و مشغول شدیم به خوردن.جای دوستان خالی خوردیم و گفتیم و خندیدیدم،دلم میخواست همه میبودند در آن لحظات خوب و دوست داشتنی.خانم ها از خاطرات سفرهای قبلیشان چندتایی تعریف کردند که برای من بی تجربه خیلی جالب و شنیدنی بود سعید جان هم کروکی را نشانمان داد.

ساعت ده و چهل و هفت دقیقه صبح :
رسیدیم به امام زاده هاشم که قبل از گنبد طلایی اش اتاقک های محل جمع آوری نذورات و صدقات و تابلوی تبلیغاتی (این مکان مجهز به آبگرم کن خورشیدی میباشد) اش توجه من را به خود جلب کرد.هوا سرد بود و صاف.بچه ها حال و هوایی عوض کردند و دوباره راه افتادیم.

ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه ظهر :
از کنار روستای نوا گذشتیم و دماوند که نگاهش به ما بود و ما که نگاهمان برف بازی میکرد فارغ از هر دغدغه ای.به کارخانه آبمعدنی نوا رسیدیم و پیاده شدیم و کوله به دوش از مسیر پشتی کارخانه به سمت دشت آزو حرکت کردیم

ساعت...
نه اینجا دیگر ساعت و دقیقه و ثانیه دیگر بی معنی است ، اینجا طبیعت بکر است.سپیدی برف است،صدای آب است،رد پای کبک است...
وای تو به من بگو کدام سیب کدام باغ را گاز زدیم که از این بهشت رانده شدیم به جهنم آهن و سیمان و امواج مغناطیسی؟؟؟به چه گناهی از مادر خود جدایمان کردند؟؟؟
سخت بود قدم برداشتن و بالا و پایین رفتن در برف و گل با کوله باری سنگین با پاهایی خیس و سرما زده ولی این سختی هزار بار شیرین تر از قدم زدن روی آسفالت بی روح و فشردن پدال گاز و بــــــــــــوق و ...(آهای بیخیال اینها باش فعلا یه کمی برف بخور).
مسیر نسبتا طولانی بود و کوله ها هم سنگین اما رسیدیم به آزو،به کلبه گلی بسیار زیبایی که پای کوه عترت و پاشویه عجیب خودنمایی میکرد.هنوز تا تاریکی فرصت مناسبی داشتیم برای جمع کردن هیزم،من و مهدی و روح الله مامور هیزم شدیم و اسحاق مامور ناهار و بقیه هم مرتب کردن کلبه.
هیزم به مقدار کافی جمع شد و آتش برپا شد و جوجه ها به سیخ و نهار خوردیم چه نهاری که جای همه دوستان خالی در آن ایوان زیبای گلی کنار آتش و صدای رود و دماوند پشت سر و عترت و پاشویه روبه رو که من هرچه بگویم کم گفته ام.
تا هوا تاریک نشده چادر ها را داخل کلبه برپا کردیم و رفتیم برای شب نشینی با آتش.
الحق که شب زیبایی بود،آسمان صـــــاف بدون حتی یک تکه ابر،ستاره ها را دانه دانه میشد شمرد،هوا کم کم داشت سرد و سرد تر میشد و سرعت چکه های آب از ناودان سقف کلبه کمتر.چای خوردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدیم.من که جدا حال و هوای خاص و عجیبی داشتم هم سرما ی هوا برایم غیر منتظره بود هم گرمای جمع کوچک دوستانه مان برایم نشاط آور بود.به هیچ چیز بیهوده ای فکر نمیکردم فقط نمیخواستم لحظه ای را ازدست بدهم مبادا بعدا حسرتش را بخورم.
بچه ها کم کم برای خوابیدن آماده شدند و هرکس به چادر خود رفت تا شبی سرد را تجربه کند.برای من که تجربه ی فوق العاده ای بود خوابیدن در چنین هوایی.
صبح آفتاب نزده از خواب بیدار شدیم و آتش را دوباره برپا کردیم و چای و صبحانه نیمرویی مفصل بود که خوردیم ،در بین صبحانه مهمان آمد که گروهی بودند ده دوازده نفری پیر و جوان آمدند کمی استراحت کردند و زدند و رقصیدند و برف بازی کردند و روی تنه درخت با چاقو یادگاری نوشتند و پراکنده شدند هرکدام به سویی ، آخر هم سر از کارشان در نیاوردیم!
سعید و اسحاق،میترا و محدثه آماده شدند که صعود کنند من و مهدی و روح الله هم وظیفه سنگین نگهبانی از کمپ را به عهده گرفتیم!صعود بچه ها تا ظهر طول کشید که در این مدت مهدی و روح الله هیزم آوردند و من هم برنج درست کردم(شوید پلو با تن ماهی) سفره هم آماده که میترا و محدثه زودتر برگشتند و همگی وسایل غیر ضرور را جمع کردیم تا سعید و اسحاق هم برسند و برنج من هم آماده شود!
سعید و اسحاق هم به سلامتی برگشتند با پاهای خیس که نشان دهنده ی عمق برف در ارتفاع بود و کمی از سختی مسیر در انتهای کار گفتند و ناهار خوردیم و وسایل را کم کم جمع کردیم که آماده برگشت شویم.آفتاب روز دوم داغتر بود و کفشهای خیسمان را حسابی خشک کرد.مسیر برگشتمان را هم تا حدود زیادی خشک کرد.در مسیرهم با نشاط بودیم و خواندیم و خواندیم و یاد دوستان کردیم باز هم خواندیم تا رسیدیم به مینی بوسمان که آقای راننده از پشت پنجره اش داشت نگاهمان میکرد.

ساعت چهار و چهل و دو دقیقه بعد از ظهر :
همه سوار مینی بوس شدیم و آقای راننده با شتابی مثال زدنی! به راه افتاد.در راه هم همه درباره برنامه ای که داشتیم صحبت کردیم و گفتیم و شنیدیم و کمی هم درباره برنامه بعدی که انشا الله باز هم در کنار هم باشیم.

ساعت شش و پنجاه و نه دقیقه عصر :
من اولین نفری هستم که باید پیاده شوم،با بچه ها خداحافظی کردم و از مینی بوس پیاده شدم.باز هم پا گذاشتم روی این آسفالت بی روح زبان نفهم بدرد نخور....








روزنگار 1389/8/11


ساختی

پیکره ای که از خودت

بزرگ تر بود



کشیدی

نعره ای که از خودت

بلند تر بود



برداشتی

پتکی که از خودت

سنگین تر بود



زدی

ضربه ای که از خودت

محکم تر بود



ریختی

بر پهنه ای که از خودت

وسیع تر بود



حالا

میگردی

بدنبال

تکه هایی

که از خودت

زیاد تر

بود...


روزنگار 1389/8/8


چقدر پیچیده مینمایاندید
و
چه زود ساده شدید

چقدر بزرگ بودید
و
چه زود کوچک شدید

چقدر ارزشمند بودید
و
چه زود بی ارزش شدید

چه زود

چه زود

چه زود...

ای خواستنی های من که چون کوه آمدید و چون دود رفتید

دلم برایتان تنگ نشده

دلم نمیخواهدتان
دلم نمیخواهدتان

دلم هیچ چیز نمیخواهد
هیچ چیز
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فقط ای کاش

این نیشگون لعنتی هر روزه

هرگز دردی نداشت

روزنگار 1389/8/1


حکایت ما حکایت آن گندمیست که میان دو سنگ بزرگ

له میشود

خرد میشود

سخت است، در میانه بودن واقعا سخت است

تحمل سنگینی سنگ بالایی و تماشای ساییده شدن سنگ زیرین

سخت است

گاهی فکر میکنم کاش سنگ زیرین آسیاب بودیم

خیالمان تخت که پایین تری از ما وجود ندارد

سنگ هم که بودیم و زبانمان هم دراز

یا چه میشد اگر سنگ بالایی بودیم

همه چیز زیر پایمان بود و ما بالاترین

تمام این فکرها را که از سر میگذرانم

باز به خودم امید میدهم که گندم اگر در میانه است

سرانجام

آرد میشود

نرم میشود

با آب همراه میشود و در آتش جان میگیرد و عاقبت

نانی میشود

اما سنگها، چه بالایی چه زیرین

آنقدر میچرخند و میسایند و ساییده میشوند تا روزی تمام شوند

تمام شوند

بله سنگها تمام میشوند ولی گندم

نه



روزنگار 1389/7/29


خدایـــــــــــــــــــــــا

این چـِشِ پاک و این فلکسیبیلیتی رو از ما نگیـــــــر

یاران و یارانه


آن مرد مبلغ یارانه ها را اعلام کرد!

یاران با همه جدیتشان به وجد آمده و در سماع شدند

ما نیز انگشت حیرت به دندان گزیدیم!

شیخ الرئیس با حالتی عاقل اندر سفیه!! از کارگاه خود بیرون شد و گفت:

میخندید؟بایستی گریه کنید...

زین پس قیمت شمع و پاره آجر به جهت صرفه جویی درمصرف برق و آب گران میشود

یاران با شنیدن این حرف سینه چاک کردند و سرها به دیوار کوفتند

ما نیز از خنده بنفش شدیم


روزنگار 1389/7/23


نمیدانم

لذتش بیشتر است یا ترسش

هیجانش بیشتر است یا دلهره اش

شیرینی اش بیشتر است یا تلخی اش

منطقش بیشتر است یا احساسش

خوابش بیشتر است یا بیداری اش!

وقتی که مثل یک

بند باز

درست روی مرز بین

واقعیت و رویا

راه میروم


روزنگار 1389/7/16


از سرما بدم می آید

سرما توی دلم را خالی میکند

این فصلهای سرد که شروع میشوند

غمگین میشوم

میروم فرو توی لاک خودم

حاضرم هزار بار زیر تیغ آفتاب

پوست بیاندازم

ولی یکبار از سرما نلرزم

این پاییز دیوانه و آن زمستان پیر خرفت

کی تمام میشوند خدا میداند


روزنگار 1389/7/6


آخرش

یه روز

گم میشیم !

میریم

پی کارمون...


ماجرا


بیا بیـــــــا که مرا با تو ماجرایی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی​حســــــاب دل ببری مکن که مظلمه خلــــــق را جزایی هست
توانگران را عیبی نبـــــــــاشد ار وقتی نظر کنند که در کــــــــوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز ز دوستــــــــــان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد مـــــــــن نبخشاید کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشــــــــــــورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخـــــــــولیا دماغ بسوخت هنوز جـــــــــــهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید و گر به کام رسد همچنان رجــــــایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست


این جمعه های دیوانه


زنگهای بی احساس مدتیست به صدا در آمده اند

چه گوشهایت را بگیری چه نگیری

زمان رفتنت فرا رسیده

سفر بزرگ

آری

در ماندنت

چیزی جز فساد نیست

رفتن هم ترس دارد و تنهایی و سرما

کدام دل را به کدام دریا باید زد که حسرت و پشیمانی نماند؟



روزنگار 22/6/1389


موش نیستم

ولی

میدانم

بازی بلدی

گربه وار




روزنگار 15/6/1389


این چای لعنتی

که از این
تلخ ترنمیشود

لااقل

تکه ای از دلم را

بردار و در آن حل کن

شاید

کمی

شیرین شود


روزنگار 13/6/1389


حرف نگفته داری؟

سوال بی جواب داری؟

بغض فرو خورده داری؟

فحش و ناسزای در دل مانده داری؟

صبر کن!

در میا دو آیینه بایست

حال

هر آنچه میخواهی بگویی بگو

به آنچه باید،میرسی






...


آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای!

معدنچیان شیلیایی

ای کــــــــــــــــــــــــــاش

من هم در کنار شما بودم








روزنگار 6/6/1389


میدانم!

تو

میترسی

از لحظه ای که

من

انتظار رسیدنش را دارم
.
.
.
.
لحظه ی خاموش شدن

آخرین چراغ




...


چه فرق میکند؟!

سر به سینه ات بکوبم

یا

در سایه ات بنشینم

تو

همیشه

هستی

همچون

یک

دیوار

...


آخدا...!
دشمنت شرمنده

صیاد


چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم ، ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب ندارم ، رفته ست قرارم

چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی ، بر دل بنشانی

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی ، وای از شب تارم

در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم

از دیده ره کوی تو با عشق بشویم ، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی

بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی

تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی ، خوش جلوه نمایی

ای برده امان از دل عشاق کجایی ، تا سجده گزارم

گر بوی ترا باد بمنزل برساند ، جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم

...


فریاد زد وگفت: رهایم کنید،تنهایم بگذارید،درست مثل وقتیکه...


لحظه ای ماند



فکر کرد



پوزخندی زد



بغض کرد



نـَگریست



با خود گفت: من که همیشه تنها بوده ام...



بعد بلند بلند خندید



روزنگار 27/4/1389




خیالت تخت ِ تخت!

چه با تو

چه بی تو

اینجا

همیشه

چراغی

روشن است


...




آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود




خاطرک!


اون موقع ها که مسئول کنترل کیفیت کارخونه ای بودم یه پیرمرد قد کوتاه کچل که سبیل سفیدش از بناگوش دررفته بود و پشت به پشت سیگار فروردین میکشید با یه خروار ادعا شد مدیر تولید کارخونه و خلاصه بعد از مدتی (که داستان مفصلی داره) گند زد به هرچی تولیده و این حرفا.
یادش بخیر با اینکه کسی جرات نداشت زیاد باهاش شوخی بکنه ولی من زیاد سر به سرش میگذاشتم و به عنوان شوخی هرچی دلم میخواست بهش میگفتم، یه بار رفتم پیشش و با هیجان گفتم آقای فلانی! ما بالاخره تونستیم بعد از مدتها ضایعاتمون رو به صفر برسونیم اونم کلی خوشحال شد و گفت آفرین چه جوری پسرم؟میشه برام توضیح بدی؟منم گفتم آخه از وقتی که شما تولید رو به صفر رسوندید ما هم دیگه ضایعاتی نداریم!!
یه بار هم که بازرس از بیرون آمده بود و کلی گیر داده بود منم از فرصت استفاده کردم و هرچقدر میتونستم گیر دادم به تولید و خلاصه کلافه شده بود و کفری ولی از ترس بازرس نمیتونست چیزی بگه یه وقت دیدم اومد کنارم گفت: نگاه کن ببین سبیل من سوخته؟!نگاه کردم دیدم یه تیکه از سبیلش کز داده شده و سوخته گفتم چی شده؟گفت حواسم نبود سیگارمو برعکس گذاشتم تو دهنم!!! منو بگی میخواستم منفجر بشم از خنده
یه بار هم که هیچ وقت یادم نمیره وقتی بود که خط رنگ سالن رو خوابونده بودم و نمیگذاشتم کار کنه،تو سالن بودم که دیدم از اون دور داره میاد طرفم منم خونسرد ایستاده بودم غافل از اینکه طرف خیلی کفریه،وقتی رسید چسبید یقه ی منو گرفت گفت: برو دعا کن بیرون از شرکت نبینمت وگرنه با ماشین زیرت میگیرم!!!!
خلاصه کلی خاطره ریز و درشت خنده دار و گریه دار از اون دوران دارم که یکیش سر و کله زدن با این اکیپ پیر مردهای بازنشسته بود که اومدن و کلی کار خرابی کردن و رفتن،نمیدونم چرا امروز یادش افتادم

من تو ام


نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....


نیمچه متنهایی از حاشیه زندگی!


برداشت آزاد (و البته بی ارتباط با) انیمیشن "کوفته قلقلی":
وقتی ماهی ای نیست قلاب انداختن بی فایده است! نهایتش لنگه کفشی،قوطی کنسروی،یا فوق فوقش یه بچه قورباغه نصیبت بشه!
آره،میخوای حقیقتو بدونی؟پس یه بار دیگه جمله بالا رو بخون و دوباره بیا اینجا تا ادامه اش رو برات بگم...
تا کی میخوای بشینی و هی زور بزنی و به خودت فشار بیاری تا شاید یه ماهی به نوک قلابت گیر بکنه؟عزیزم این حوضی که سرش نشستی ماهی نداره،هرچقدرم که قلابتو عوض کنی،طعمه های جورواجور بزنی،حتی اگه تور ماهیگیری هم بندازی بازم ماهی نخواهی گرفت...
چرا؟
چون ماهیگیری بلد نیستی؟
نه
چون طعمه هات خوشمزه نیست؟
نه
چون قلابت کجه؟
نه
فقط و فقط به این دلیل که اینجا ماهی نیست!
بگرد،اونقدر بگرد تا حوض ماهی خودتو پیدا کنی،حوضی که هنوز قلابت به آب نرسیده شاه ماهی شکار کنی.
هرچند جرات میخواد دل کندن از حوض (هرچند بی ماهی) که مدتهاست توش قلاب انداختی و گشتن دنبال حوض پر ماهی ، ولی خوبیش اینه که تو این گشت و گذار ممکنه دریا رو پیدا کنی...


"وو وو زلا"ی من!:
یادش بخیر خیلی وقت پیشها که ما! خیلی تب فوتبال داشتیم و استقلالی چند صد آتیشه بودیم تصمیم گرفتیم استادیوم رو هم تجربه کنیم این بود که رفتیم سفارش دادیم یه پرچم بزرگ برایمان نوشتند و لباسهای آبی و یک شیپورخفن (که حالا بعد از اینهمه سال فهمیدم اسمش "وو وو زلا" میباشد و مخصوص آفریقایی هاست) هم خریدبم و راهی استادیوم و مسابقه استقلال و پرسپولیس شدیم فقط نمیدونم چطور شد که مسیر ورودی را اشتباه رفتیم و وارد جایگاه پرسپولیسی ها شدیم....!!
خدا خیرشان دهد این طرفداران پرسپولیس را کاری به کارمان نداشتند فقط از ما دعوت کردند با کلی خواهش و التماس که تا آخر بازی برایشان وو وو زلا بزنیم هرچه ما گفتیم باید بریم اون دست استادیوم گفتند به جان شما اگر بگذاریم و کلی تعارف و این حرفها و پذیرایی و مشتقات و ما هم دیدیم بده بخواهیم بریم به همین خاطر ماندیم و زدیم...آقا زدیم چه زدنی،آخر بازی با لبهای تاول زده و دستی داغ کرده برای همیشه استادیوم را ترک کردیم...




پ.ن:
میخواستم نتیجه گیری اخلاقیشون رو هم بنویسم ولی زبونم رو با یخی که داشتم خرت و خرت میجویدم بریدم و الان داره خون میاد دیگه حوصله نتیجه گیری ندارم اون با خودتون...

روزنگار 21/3/1389

ما آخرش نفهمیدیم قضیه چیه که تمام اتفاقات بزرگ و تاثیر گذار عالم! در این ماه خرداد اتفاق افتاده و می افتد و خواهد افتاد!
اصولا با این ماه خرداد از بچگی هم طور دیگری حال میکردم!
خلاصه اینکه سالها پیش! در چنین روزی ساعت شش صبح ما نیز تشریف آوردیم به عرصه وجود و قطره ای شدیم در این دریایی خروشان عالم.
امروز هم به مناسبت تولدمان رفتیم با دوستان عزیز طبیعت نوردی! و جوجه بازی و جگر بازی و ورق بازی!و شامپاین و کیک و این حرفها که خیلی خوش گذشت هرچند زحمتش به گردن همان دوستان عزیز افتاد، باشد تا از خجالتشان در آییم!


پ.ن
اون شامپاینی که گفتم مطلقا بدون الکل بود!
با این حال ما زدیم به سلامتیه تمام خردادی ها و دوستانشون...


روزنگار17/3/1389



صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صصبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر صبر
باید کرد

روزنگار8/3/1389

هر آنچه میبینم و میشنوم تکه پاره ایست که مدتها پیش در عمق وجودم به گل نشسته و جزئی از من شده،مانند رسوبی سخت بر جدار روحم که نه میخواهم جدایش کنم و نه توان نمایاندنش را دارم،درست همانند وزنه های سنگینی که به پر و بال پرنده ای بسته شده که سنگینی اش امانش را بریده ولی فکر کردن به لحظه ی پرواز بعد از رهایی از آنها هر روز آتش اشتیاق را در او شعله ور تر میکند.


پ.ن:

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

روزنگار2/3/1389



همیشه ترسی در من بوده و هست از آن وقت که خودم را می شناسم،ترسی که گه گاه به سراغم می آید و مرا به سختی در هم میکوبد و میرود درست مثل طوفان،ترس از دیر رسیدن...
پیش تر ها بعد ازاین طوفان خیلی نا امید و ویران میشدم ولی بسکه دست و پنجه نرم کردم و او خراب کرده و من ساخته ام دیگر نمیتواند ویران کند بعضی بناهایم را و این خود امید عجیبی را در من زنده میکند،هرچند هنوز پی به منشاء این ترس نبرده ام.
پ.ن:

آهـــــــــــــــــای! تویی که تا یه پــــــــــــخخخخخخخخخخ میکنن زهرت!آب میشه و شلوارتو خیس میکنی،یا لاف شجاعت نزن یا هر کاری میکنی پاش واستا نترس اعدامت نمیکنن فوق فوقش میمیری!

تفریحات سالم از نوع یک تیر و دو نشانی!

آخه اینکه آدم آخر هفته با رئیسش(که هنوز سه ماه نیست رئیسش شده،اونم بدون همکارای با سابقه)بزنه به دل طبیعت چی چیش عجیب و غیر معموله؟!خوب اون رئیس طفل معصوم هم آدمه،دل داره،دوست داره بره کوه!
من بیچاره هم که اصلا دست خودم نیست کلا سرعت واکنش و ترکیب شدنم با رئیس جماعت اونم از نوع شجاعش خیلی بالاست.حالا که بعد بـــــــــــــوقی ما یه رئیس شجاع پیدا کردیم و داریم باهاش صفا میکنیم بعضی ها چشم ندارن ببینن...



پ.ن:

چقدر من و رئیسم مظلومیم مخصوصا تو این عکس


رئیـس میخوامــــــت!

رئیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس
:دی

آدم کوکی

آقا ما از همان اولش هم کوکمان خراب بود!هرچه این بزرگترهای بیچاره تلاش کردند به زور کوکمان کنند دو قدم که رفتیم تلنگ کوکمان در رفت و رفتیم به راه ناکوک خودمان...


در باب چلاندن




در هنگام عصبانیت ناشی از تنش ها و در زمانی که کار خاصی از دستتان بر نمی آید شما را توصیه میکنم به اینکه حداقل بخشی از البسه ی خود (خصوصا البسه ی کوچک!) را با دستهای خود بشویید بدین صورت که ابتدا آنها را در یک لگن متناسب الوسعت! با آب گرم خیس کرده و مقادیر قابل توجه پودر مخصوص شستشوی با دست (که مقدار آن بسته به رابطه ی شما با کف کردن دارد) به آن اضافه کنید سپس پاچه های خود را بالا بزنید و با پا داخل لگن بشوید(تعجب نکنید این هم بخشی از عملیات شستشوی لباس با دست جهت تخلیه ی روانیست).
بعد از ورود به داخل لگن آهسته شروع به لگد کردن لباسهای داخل آن کنید(توجه داشته باشید که لباسها باید از یک طیف رنگی باشند وگرنه در پایان کار نه تنها تخلیه ی روانی نمیشوید بلکه بر شدت التهاباتتان اضافه میشود!)همینطور که شروع به لگدمال کردن لباسها کردید آرام چشمهای خود را ببندید و به چیزهایی فکر کنید که در طول روز باعث ناراحتی و عصبانیت شما شده اند،آنها را مجسم کرده و به داخل لگن انتقال دهید زمانی که عملیات انتقال به اتمام رسید چشمهایتان را باز کنید و به داخل لگن خیره شوید و مواردی که به آنجا منتقل کرده اید را با شدت بیشر لگدمال کنید(توصیه میشود در این مرحله دست خود را به جایی بند کنید تا خدای نکرده به دلیل شدت بالای کار دچار سر خوردگی نشوید وگردنه دردهای جسمانی هم به دردهای روحیتان اضافه میشود).
حالا که چند دقیقه از لگدمال کردن میگذرد کم کم احساس سبکی بیشتری میکنید چون این عمل واقعا به انسان احساس قدرت خاصی میدهد همچنین سفیدی کفهای به وجود آمده و آب گرم مزید بر علت میشود(البته در هنگام انجام عملیات لگد مال کردن توصیه میشود از صحبت کردن،نفرین کردن،فحش دادن پرهیز شود چرا که این انرژی برای مرحله ی پایانی لازم میشود).
بعد از اتمام مرحله اول به آرامی از لگن خارج شده و مقابل آن می ایستید نفس عمیقی کشیده و با پنجه های خود به جان لباسها می افتید البته نه خیلی طولانی فقط به اندازه ای که مچهایتان گرم شود،پس از آن و برای انجام مرحله ی نهایی یکی از لباسها را از لگن خارج کرده زیر شیر آب میگیرید تا کفهایش شسته شود سپس یک الی دو تا زده جهت اینکه به ضخامت مناسب برسد بعد با تمام قدرتی که در دستهایتان هست لباس مورد نظر را بچلانید در حالی که تمامی مسائل ناراحت کننده درون ذهنتان را پیش چشم کشیده اید و آنها را به لباسی که در دستتان است انتقال داده اید،در هنگام چلاندن شما آزادید که به هر نحوی داد،فریاد،جیغ،نعره،نفرین،الفاظ رکیک،فحشهای خفن و بد و بیراه به زمین و زمان را از خود بروز دهید(البته توجه داشته باشید که پروسه ی چلاندن نباید بیش از ده ثانیه طول بکشد خصوصا در آپارتمان ها چون ممکن است منجر به درگیریهای ناخواسته بشود).
عملیات چلاندن را یکی پس از دیگری بر روی لباسها انجام داده تا آنجا که به آرامش کامل دست پیدا کنید و لباس ها همگی شسته شده باشند بعد از آن یک دوش ملایم و خواب...

تکه پاره های تمام نشدنی

تصادف:
تصادف منجر به مردن خیلی ها میشود ولی بعضی وقتها بعضی آدم ها را زنده میکند.


ترکشهای لعنتی دوست داشتنی:
هر بار با یک حرکت کوچک دردی تا مغز استخوان،تا انتهای وجود زبانه میکشد که اشک سوزانی را بدنبال دارد ولی هیچ وقت باعث نمیشود به فکر بیرون آوردن این ترکشهای لعنتی دوست داشتنی!بیوفتیم.


قضاوت:
قضاوت پشت واقعیت پنهان است در حالی که این دو خود پشت حقیقتی پنهان،پنهانند.


زندگی و مرگ:
خسته اما ایستاده،زخمی اما جسور،زندگی میکنم و خواهم مرد.


گناه:
گناه هایی هست که اگر خود خدا هم ببخشدشان خودمان نمیتوانیم بر خودمان ببخشیم و عذابی که بابت آنها به خود میدهیم بارها بزرگتر از عذابیست که خدا قرار بود بر ما نازل کند.


تشابه در تفاوت:
رازیست در این تشابه بی نظیر انسانها با هم و در عین حال تفاوتی عمیق که در خود حس میکنند،هنوز کشفش نکرده ام!








روزنگار 28/1/1389



پوستم کلفت شده!
بد هم کلفت شده!
که دیگر حس نمیکنم تلنگرهای زندگی را که هر کدام صد بار بزرگتر از شاخ گاو است


روزنگار 27/1/1389



زندگی هر کس حول محور حقیقتی بزرگ اما پنهان،ساده ولی تغییر ناپذیر پیش میره که هر چقدر هم در طول مدت زندگی از اون فاصله بگیریم و منحرف بشیم بالاخره یه روزی به سمتش برمیگردیم و با اون درمی آمیزیم.
خیلی از ما وجود حقیقت زندگیمون رو(که برای هر شخص ممکنه چیزی متفاوت از دیگری باشه) مدتهاست که فراموش کردیم و ازش فاصله گرفتیم ولی یقینا زمانی میرسه که وقت رویارویی ما با حقیقت زندگیمونه.
فراموش کردن و فاصله گرفتن از حقیقت زندگی صرفا به این معنا نیست که زندگی بد و ناراحت کننده ای در جریانه،نه!حتی ممکنه با فاصله گرفتن از این حقیقت زندگی خوشی هم داشته باشیم ولی نکته درست همینجاست،که دست آخر چاره ای جز مواجهه با حقیقت زندگی خودمون نداریم.
پس بهتره که اگر هنوز پی به حقیقت زندگیمون نبردیم،یا پی بردیم و مدام در حال انکار اون هستیم،هرچه زودتر اون رو پیدا کنیم و خیلی صادقانه با اون کنار بیاییم و هر روز هم اینکار رو تکرار کنیم.

بر نفطه روانیم کنون چون پرگار///در آخر کار سر بهم باز آریم

روزنگار 18/1/1389



(+) * (+) = Shit

(-) * (-) = !!!

(-) * (+) = yessss

پی نوشت کاملا مرتبط به موضوع :

به گمونم اولین کسی هستم که این قضیه رو به وسیله ی ریاضی اثبات کرده،فقط فکر نکنم به جز خودم کسی بدونه قضیه چیه!

پی نوشت نسبتا مرتبط به موضوع :

یه رفیقی داشتم میخواست بگه "فرمول ها" میگفت "فرامیل" واسه خودش لغت اختراع کرده بود

پی نوشت بی ربط به موضوع :

امروز یه بابایی تو مترو بعد از اینکه با موفقیت تونست بشینه رو صندلی برگشت بهم گفت: بعد از مدتها به این نتیجه رسیدم که آدم نفر اول قطار دومی باشه بهتر از اینه که نفر آخر قطار اولی

خدا



یکی میگه خدا منم،یکی میگه خدات منم
یکی میگه خدا تویی،یکی میگه خدام تویی
*
یکی میگه خودت خدا و من خدا و ما خدا
یکی میگه کشتی ما نشست به گل،خدامونم شد ناخدا
*
یکی میگه مرده خدا،یکی میگه زِندس هنوز!
یکی میگه صبح تا غروب خدا خدا با آه و سوز
*
یکی میگه اون بالاهاست بالاتر از هفت آسمون
یکی میگه این پاییناست روی زمین کنارمون
*
یکی میگه تو کتاباست،اول کهنه قصه هاست
یکی میگه رفته و مفقوده و توی ناکجاست
*
یکی میگه خدا یکی،فقط یکی صدتا دلیل میاره
یکی برای هر چیزی هزار و پونصدتا خدا میاره
*
یکی خدارو ساخته و گذاشته روی طاقچش!
یکی سوزوندتش چالش کرده تو باغچش!
*
یکی قابش کرده زده به سر در میخونش!
یکی آویزونش کرده به طاق خونش!
*
یکی باهاش دعوا داره همش داره میجنگه
یکی باهاش رفیقه و همش داره میخنده
*
یکی دلش براش میسوزه میگه تنهاست
یکی میگه نترس خدا همیشه با ماست
*
یکی میگه پیر شده و دیگه فایده نداره
یکی میگه سیر شده از زندگی و کاری باهاش نداره
*
یکی میگه منو خدا ساخته ببین چه زیبام!
یکی خدا میسازه با نقش و نگین و با نام!
*
یکی خدارو میفروشه پول میگیره حال میکنه
اون کسی هم که پول داده خریدتش داره باهاش حال میکنه!
*
موندم منم تو رسم جالب این آدمای با خدا و بی خدا
یکی بیاد به من بگه خدا کیه؟چیه؟کجاست؟تورو خدا
*
گم کرده ام از وقتی گفت:هستی اگر طالب خدا
برو و از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا

11/1/89


ملخک یک !




امروز پنج ثانیه
فقط پنج ثانیه
از حادثه جلو تر بودم



شعر وحشی



ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ، ندیدیم ، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم
وحشی" سبب دوری و این قسم سخن ها"
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم


پ.ن:

امروز یه رفیقی این شعر برام خوند خیلی زیبا و با آب و تاب

به قول یارو گفتنی: خدارو چه دیدی

فقط اینقدر تا عید مونده!




آرزوهای ویکتور هوگو براي شما

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم حيواني را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برايت آرزو کنم


سال خوبی پیش رو داشته باشید

چهارشنبه سوری هشتاد و نه


فقط میتونم بگم اگر غریبه ای که ندونه قضیه چیه الان وارد ایران شده باشه فکر میکنه جنگ داخلی ای چیزی شده.
البته برای ما بد نشد،شرکت از ترس اینکه کارمند هاش رو از دست بده کلی زود تعطیلمون کرد:دی



این آخر سالهای سگی!


همیشه این موقع ها سر و کله ی یه دختر کوچولوی دست فروش کنار پیاده رو ی مسیر برگشتم به خونه پیدا میشد که آدامس موزی میفروخت شاید بیشتر از صد بار از کنارش گذشتم ولی جرات نکردم برم طرفش و چیزی ازش بخرم ، عین صدبار خواستم برم جلو فقط اسمش رو بپرسم ولی تا سرش رو میگرفت بالا و نگاه میکرد سرعتم رو زیاد میکردم و از کنارش رد میشدم،از امسال که دیگه مسیرم اون طرفی نیست مثل سگ پشیمونم که چرا یک بار نرفتم جلو حداقل اسمشو بپرسم.

دیشب بعد از ده ساعت کار و خستگی شدید حرفایی از یه دوست شنیدم که مغزم داشت متلاشی میشد ولی ناچار بودم انرژیم رو جمع کنم و حدود دو ساعت باهاش صحبت کنم تا بتونم یه رابطه معمولی رو که داشت سرطانی میشد به حالت تعادل برگردونم.
ماها چطور به خودمون اجازه میدیم اینقدر راحت درباره یه انسان قضاوت کنیم؟

آمدم یه آهنگ جدید گوش بدم حال کنم بدتر اعصابم ریخت به هم بس که این بابا الکی الکی گفت "همه چی آرومه".

بعدشم فهمیدم اونایی که من دوست داشم اسکار نگرفتن و سرشون بی کلاه مونده و اینکه الان سه شبه میخوام بشینم این فیلم اواتار رو ببینم و همش خوابم میبره و نمیفهمم چی به چی شد.

نمیدونم آخرای سال سگ داره که همیشه اسفند که از نیمه میگذره پاچه ی من رو میگیره یا من آخرای سال سگ میشم و پاچه ی نیمه ی دوم اسفند رو میگیرم؟!


پ.ن:

در کل خیلی هم بد نمیگذره حالا،دیگه به این آخرای کوفتی سال عادت کردم ملالی نیست جز دوری بر و بچ حتی شما دوست عزیز

...

باید توی بازی باشی وگرنه اگر اول از همه هم از خط رد بشی بازم برنده کس دیگه ایه


به رنگ زرشک

مخ کارگردان های ایرانی داره یواش یواش یخ میزنه و از حرکت می ایسته!

نمیدونم به حال سینمایی که بهترین فیلمش به رنگ ارغوان شده باید افسوس خورد یا خندید،شانس آوردیم فرخ نژاد سیمرغ نگرفت

نمیخوام حاتمی کیا و خیلی دیگه از کارگردان های ایرانی رو با مثلا اسکورسیزی و جی جی آبراهام و کامرون مقایسه کنم ولی واقعا خیـــــــلی فاصله افتاده بین سینمای ما و جهان(فقط از جنبه ی تفکر و ایده و خلاقیت،امکانات و بودجه و تکنولوژی بماند)

شاید اگر همون پنج سال پیش بدون های و هو اکران میشد جذابیت بیشتری میداشت تا اینکه پنج سال الکی مثل بادکنک بادش بکنن بعد بری سینما ببینی هیچی نیست

ولی هنوزم میشه به این سینما امیدوار بود...


پ.ن:
اینها صرفا نظرات شخصی من بود و لا غیر


اندوه رنگ



می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت
چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟
چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست
می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب
وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب
چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار
می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش
آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته
بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش
بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه
از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم
در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان
بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم
ه.الف.سایه


سکوتی و دیگر هیچ...

روزنگار1388/11/21

معمولا اعتقادی به برخورد مستقیم (اونم از نوع خشن) برای حل مشکلات در روابط خودم با دیگران ندارم و سعی ام بر اینه که تا اونجایی که میتونم قضیه رو با گفتمان و روشهای دیپلماتیک! به سر انجام برسونم در اکثر موارد هم جواب میده ولی به ندرت هم پیش میاد که بر خلاف میل باطنیم مجبورم حرفایی رو بزنم که نباید،مثل امروز که ناچار شدم یه سری حرفایی رو به مدیر سابقم بزنم که هم دوست داشتم خیلی وقت پیش بهش میگفتم هم دوست نداشتم از زبون من بشنوه ولی چه کنم که هرچی صبوری کردم نشد که نشد.بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ناراحت شدم که چرا این حرفارو بهش زدم ولی بعد که خبر رسید بعد از تلفن من به بهانه ی سر درد ول کرده رفته خوشحال و امیدوارم شدم که بالاخره یه چیزی باعث شد به غیرت حرفه ایه آقا بر بخوره و شاید یادش بیاد که تو چه جایگاهیه.

پ.ن:

نقل میکنند از مرحوم پدر بزرگم آقا سید علی که ظاهرا از هندوانه خوشش نمیومده و هر وقت عیال یا کسی هندوانه میخریده و خانواده مشغول خوردن بودن با یه لحن جدی میگفته: آخه انسان هم هندوانه میخوره؟!