...


آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای!

معدنچیان شیلیایی

ای کــــــــــــــــــــــــــاش

من هم در کنار شما بودم








روزنگار 6/6/1389


میدانم!

تو

میترسی

از لحظه ای که

من

انتظار رسیدنش را دارم
.
.
.
.
لحظه ی خاموش شدن

آخرین چراغ




...


چه فرق میکند؟!

سر به سینه ات بکوبم

یا

در سایه ات بنشینم

تو

همیشه

هستی

همچون

یک

دیوار

...


آخدا...!
دشمنت شرمنده

صیاد


چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم ، ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب ندارم ، رفته ست قرارم

چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی ، بر دل بنشانی

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی ، وای از شب تارم

در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم

از دیده ره کوی تو با عشق بشویم ، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی

بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی

تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی ، خوش جلوه نمایی

ای برده امان از دل عشاق کجایی ، تا سجده گزارم

گر بوی ترا باد بمنزل برساند ، جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم