...
فریاد زد وگفت: رهایم کنید،تنهایم بگذارید،درست مثل وقتیکه...
لحظه ای ماند
فکر کرد
پوزخندی زد
بغض کرد
نـَگریست
با خود گفت: من که همیشه تنها بوده ام...
بعد بلند بلند خندید
روزنگار 27/4/1389
خیالت تخت ِ تخت!
چه با تو
چه بی تو
اینجا
همیشه
چراغی
روشن است
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)