روزنگار 1389/8/30


مثل شکر در آب گرم

حلم میکنی

مثل سوال سخت

حلت میکنم

روزنگار 1389/8/21


بعضی وقتا تو زندگی به آدمایی بر میخوری که رفتارشون باعث میشه نا خود آگاه (تو دلت!) بهشون بگی:

آخه تو اینجا چیکار میکنی؟

رو زمین!

وقایع نگاری یک صعود از نگاه آب زر ور!


(درود به تمام کوهنوردان پا خسته ی دل زنده)

پنج شنبه سیزدهم آبان هشتاد و نه

ساعت پنج و سی دقیقه صبح :
من کوله به دوش در حالی که هنوز کاملا از خواب در نیامده بودم منزل را به مقصد میدان انقلاب ترک کردم.

ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه صبح :
تازه خواب از کله ام پریده و متوجه نگاه های متفاوت سرنشینان اتوبوس شدم.سعی میکنم عادی رفتار کنم و در عین حال به این فکر میکنم که دیروز همین موقع ها با چه سر و وضعی روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و حالا...یه لبخند موزیانه و خودم رو به خواب میزنم.

ساعت شش و سیزده دقیقه صبح :
فیسسسسسسسس... در اتوبوس باز میشه و میدون انقلاب، کوله رو میندازم رو دوشم و میرم که برم سر قرار.وااااای چه هوای صافی،چه آفتابی،چه خورشیدی،چه نوری... (خاک بر سرت علیرضا عینک آفتابی نیاوردی کور میشی،آخه چه میدونستم تا دیروز که هوا ابری بود)تو همین فکرا بودم که دیدم یه آقایی با کوله و تجهیزات اون طرف خیابون ایستاده،(یعنی کی میتونه باشه اینوقت صبح؟!با ماست؟مال یه گروه دیگه ست؟قیافش که خیلی آشناست!)یکی دوبار زیر چشمی نگاه کردم درست حسابی نشناختم که یه دفعه داد زد علیرضاااا(دیدی گفتم اسحاق بود دیوونه)آره اسحاق نجیبی بود که اول از همه رسیده بود.رفتم سمتش و سلام و احوال پرسی و بوس بوس ...

ساعت شش و سی و چهار دقیقه صبح :
خانم محدثه پورولی (که بار اول بود میدیدمشون) از راه رسید و بعد مهدی میرزایی نون تافتون به دست آمد و بعد روح الله موسوی دوست مهدی میرزایی (که بعدا دوست من هم شد) آمد و سلام و حوال پرسی و ...

ساعت هفت و یک دقیقه صبح :
سعید افروزی و میترا حاتمی هم با مینی بوس آمدند.(به! این که همون آقای راننده "نویس" خودمونه ،بزن بریم).سریع سوار شدیم و راه افتادیم به سمت جاده هراز

ساعت نه صبح :
مهدی پیشنهاد یک نون و پنیر دست گرمی داد و همه موافق و مشغول شدیم به خوردن.جای دوستان خالی خوردیم و گفتیم و خندیدیدم،دلم میخواست همه میبودند در آن لحظات خوب و دوست داشتنی.خانم ها از خاطرات سفرهای قبلیشان چندتایی تعریف کردند که برای من بی تجربه خیلی جالب و شنیدنی بود سعید جان هم کروکی را نشانمان داد.

ساعت ده و چهل و هفت دقیقه صبح :
رسیدیم به امام زاده هاشم که قبل از گنبد طلایی اش اتاقک های محل جمع آوری نذورات و صدقات و تابلوی تبلیغاتی (این مکان مجهز به آبگرم کن خورشیدی میباشد) اش توجه من را به خود جلب کرد.هوا سرد بود و صاف.بچه ها حال و هوایی عوض کردند و دوباره راه افتادیم.

ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه ظهر :
از کنار روستای نوا گذشتیم و دماوند که نگاهش به ما بود و ما که نگاهمان برف بازی میکرد فارغ از هر دغدغه ای.به کارخانه آبمعدنی نوا رسیدیم و پیاده شدیم و کوله به دوش از مسیر پشتی کارخانه به سمت دشت آزو حرکت کردیم

ساعت...
نه اینجا دیگر ساعت و دقیقه و ثانیه دیگر بی معنی است ، اینجا طبیعت بکر است.سپیدی برف است،صدای آب است،رد پای کبک است...
وای تو به من بگو کدام سیب کدام باغ را گاز زدیم که از این بهشت رانده شدیم به جهنم آهن و سیمان و امواج مغناطیسی؟؟؟به چه گناهی از مادر خود جدایمان کردند؟؟؟
سخت بود قدم برداشتن و بالا و پایین رفتن در برف و گل با کوله باری سنگین با پاهایی خیس و سرما زده ولی این سختی هزار بار شیرین تر از قدم زدن روی آسفالت بی روح و فشردن پدال گاز و بــــــــــــوق و ...(آهای بیخیال اینها باش فعلا یه کمی برف بخور).
مسیر نسبتا طولانی بود و کوله ها هم سنگین اما رسیدیم به آزو،به کلبه گلی بسیار زیبایی که پای کوه عترت و پاشویه عجیب خودنمایی میکرد.هنوز تا تاریکی فرصت مناسبی داشتیم برای جمع کردن هیزم،من و مهدی و روح الله مامور هیزم شدیم و اسحاق مامور ناهار و بقیه هم مرتب کردن کلبه.
هیزم به مقدار کافی جمع شد و آتش برپا شد و جوجه ها به سیخ و نهار خوردیم چه نهاری که جای همه دوستان خالی در آن ایوان زیبای گلی کنار آتش و صدای رود و دماوند پشت سر و عترت و پاشویه روبه رو که من هرچه بگویم کم گفته ام.
تا هوا تاریک نشده چادر ها را داخل کلبه برپا کردیم و رفتیم برای شب نشینی با آتش.
الحق که شب زیبایی بود،آسمان صـــــاف بدون حتی یک تکه ابر،ستاره ها را دانه دانه میشد شمرد،هوا کم کم داشت سرد و سرد تر میشد و سرعت چکه های آب از ناودان سقف کلبه کمتر.چای خوردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدیم.من که جدا حال و هوای خاص و عجیبی داشتم هم سرما ی هوا برایم غیر منتظره بود هم گرمای جمع کوچک دوستانه مان برایم نشاط آور بود.به هیچ چیز بیهوده ای فکر نمیکردم فقط نمیخواستم لحظه ای را ازدست بدهم مبادا بعدا حسرتش را بخورم.
بچه ها کم کم برای خوابیدن آماده شدند و هرکس به چادر خود رفت تا شبی سرد را تجربه کند.برای من که تجربه ی فوق العاده ای بود خوابیدن در چنین هوایی.
صبح آفتاب نزده از خواب بیدار شدیم و آتش را دوباره برپا کردیم و چای و صبحانه نیمرویی مفصل بود که خوردیم ،در بین صبحانه مهمان آمد که گروهی بودند ده دوازده نفری پیر و جوان آمدند کمی استراحت کردند و زدند و رقصیدند و برف بازی کردند و روی تنه درخت با چاقو یادگاری نوشتند و پراکنده شدند هرکدام به سویی ، آخر هم سر از کارشان در نیاوردیم!
سعید و اسحاق،میترا و محدثه آماده شدند که صعود کنند من و مهدی و روح الله هم وظیفه سنگین نگهبانی از کمپ را به عهده گرفتیم!صعود بچه ها تا ظهر طول کشید که در این مدت مهدی و روح الله هیزم آوردند و من هم برنج درست کردم(شوید پلو با تن ماهی) سفره هم آماده که میترا و محدثه زودتر برگشتند و همگی وسایل غیر ضرور را جمع کردیم تا سعید و اسحاق هم برسند و برنج من هم آماده شود!
سعید و اسحاق هم به سلامتی برگشتند با پاهای خیس که نشان دهنده ی عمق برف در ارتفاع بود و کمی از سختی مسیر در انتهای کار گفتند و ناهار خوردیم و وسایل را کم کم جمع کردیم که آماده برگشت شویم.آفتاب روز دوم داغتر بود و کفشهای خیسمان را حسابی خشک کرد.مسیر برگشتمان را هم تا حدود زیادی خشک کرد.در مسیرهم با نشاط بودیم و خواندیم و خواندیم و یاد دوستان کردیم باز هم خواندیم تا رسیدیم به مینی بوسمان که آقای راننده از پشت پنجره اش داشت نگاهمان میکرد.

ساعت چهار و چهل و دو دقیقه بعد از ظهر :
همه سوار مینی بوس شدیم و آقای راننده با شتابی مثال زدنی! به راه افتاد.در راه هم همه درباره برنامه ای که داشتیم صحبت کردیم و گفتیم و شنیدیم و کمی هم درباره برنامه بعدی که انشا الله باز هم در کنار هم باشیم.

ساعت شش و پنجاه و نه دقیقه عصر :
من اولین نفری هستم که باید پیاده شوم،با بچه ها خداحافظی کردم و از مینی بوس پیاده شدم.باز هم پا گذاشتم روی این آسفالت بی روح زبان نفهم بدرد نخور....








روزنگار 1389/8/11


ساختی

پیکره ای که از خودت

بزرگ تر بود



کشیدی

نعره ای که از خودت

بلند تر بود



برداشتی

پتکی که از خودت

سنگین تر بود



زدی

ضربه ای که از خودت

محکم تر بود



ریختی

بر پهنه ای که از خودت

وسیع تر بود



حالا

میگردی

بدنبال

تکه هایی

که از خودت

زیاد تر

بود...