صیاد


چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم ، ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب ندارم ، رفته ست قرارم

چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی ، بر دل بنشانی

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی ، وای از شب تارم

در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم

از دیده ره کوی تو با عشق بشویم ، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی

بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی

تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی ، خوش جلوه نمایی

ای برده امان از دل عشاق کجایی ، تا سجده گزارم

گر بوی ترا باد بمنزل برساند ، جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم

۳ نظر:

مرجان گفت...

اگه به این فکر نکنیم که اینو افتخاری خونده میشه به این نتیجه رسید که شعر خیلی زیباییه!

عليرضا گفت...

گل گفتی

رها گفت...

وقتي از غربت ايام دلم مي گيرد
مرغ اميد من از شدت غم مي ميرد
دل به رؤياي خوش خاطرهها مي بندم
باز هم خاطره ها دست مرا مي گيرد

زيبا بود.
مؤفق و شاد باشي