روزنگار 6/6/1389


میدانم!

تو

میترسی

از لحظه ای که

من

انتظار رسیدنش را دارم
.
.
.
.
لحظه ی خاموش شدن

آخرین چراغ




۶ نظر:

رها گفت...

سلام عزیز
مثل همیشه که زیبائی ازشعارت منو میگیره وبا واژه ها ت میرم به آسمونای شعر وپر وبالی میزنم این بار هم باز با خوندنش همین احساس بهم دست داد وهمیشه امید موفقیت وشادیت رودارم
شادكام ومانا باشی وقلم اشعارت سبز

میم. ح. میم. دال گفت...

چراغی اگر وجود داشته باشه هیچ وقت خاموش نمیشه... بعضی ها انتخاب میکنن که روش رو بپوشونن!

NB گفت...

چراغ ها را من خاموش میکنم!

لیلا گفت...

سلام.

کوتاه وتاثیر گذار. خیلی تصویر ها رو به ذهن ادم متبادر میکنه این شعر.

وانتظاری که در قالب کلمات اتفاق می افته وبا کلمه آخر نکلیفش مشخص میشه!
استفاده از انرژی که در یک کلمه وجود داره. چراغ. انتظار. تو. ترس. لحظه

مزه هندونه های رسیده ساوه رو میداد این شعر!

عليرضا گفت...

رها جان ممنون از لطفی که داری

محمد کاش اون اگر رو وسط جملت نمیکاشتی

لیلا خانوم ممنون که تشریف آوردین و بازم ممنون که نوشته من رو در حد شعر دونستید و از همه مهمتر و با ارزشتر تفسیر بسیار زیباتون بود

مرجان گفت...

فوق العاده بود