روزنگار2/3/1389



همیشه ترسی در من بوده و هست از آن وقت که خودم را می شناسم،ترسی که گه گاه به سراغم می آید و مرا به سختی در هم میکوبد و میرود درست مثل طوفان،ترس از دیر رسیدن...
پیش تر ها بعد ازاین طوفان خیلی نا امید و ویران میشدم ولی بسکه دست و پنجه نرم کردم و او خراب کرده و من ساخته ام دیگر نمیتواند ویران کند بعضی بناهایم را و این خود امید عجیبی را در من زنده میکند،هرچند هنوز پی به منشاء این ترس نبرده ام.
پ.ن:

آهـــــــــــــــــای! تویی که تا یه پــــــــــــخخخخخخخخخخ میکنن زهرت!آب میشه و شلوارتو خیس میکنی،یا لاف شجاعت نزن یا هر کاری میکنی پاش واستا نترس اعدامت نمیکنن فوق فوقش میمیری!

هیچ نظری موجود نیست: