اون موقع ها که مسئول کنترل کیفیت کارخونه ای بودم یه پیرمرد قد کوتاه کچل که سبیل سفیدش از بناگوش دررفته بود و پشت به پشت سیگار فروردین میکشید با یه خروار ادعا شد مدیر تولید کارخونه و خلاصه بعد از مدتی (که داستان مفصلی داره) گند زد به هرچی تولیده و این حرفا.
یادش بخیر با اینکه کسی جرات نداشت زیاد باهاش شوخی بکنه ولی من زیاد سر به سرش میگذاشتم و به عنوان شوخی هرچی دلم میخواست بهش میگفتم، یه بار رفتم پیشش و با هیجان گفتم آقای فلانی! ما بالاخره تونستیم بعد از مدتها ضایعاتمون رو به صفر برسونیم اونم کلی خوشحال شد و گفت آفرین چه جوری پسرم؟میشه برام توضیح بدی؟منم گفتم آخه از وقتی که شما تولید رو به صفر رسوندید ما هم دیگه ضایعاتی نداریم!!
یه بار هم که بازرس از بیرون آمده بود و کلی گیر داده بود منم از فرصت استفاده کردم و هرچقدر میتونستم گیر دادم به تولید و خلاصه کلافه شده بود و کفری ولی از ترس بازرس نمیتونست چیزی بگه یه وقت دیدم اومد کنارم گفت: نگاه کن ببین سبیل من سوخته؟!نگاه کردم دیدم یه تیکه از سبیلش کز داده شده و سوخته گفتم چی شده؟گفت حواسم نبود سیگارمو برعکس گذاشتم تو دهنم!!! منو بگی میخواستم منفجر بشم از خنده
یه بار هم که هیچ وقت یادم نمیره وقتی بود که خط رنگ سالن رو خوابونده بودم و نمیگذاشتم کار کنه،تو سالن بودم که دیدم از اون دور داره میاد طرفم منم خونسرد ایستاده بودم غافل از اینکه طرف خیلی کفریه،وقتی رسید چسبید یقه ی منو گرفت گفت: برو دعا کن بیرون از شرکت نبینمت وگرنه با ماشین زیرت میگیرم!!!!
خلاصه کلی خاطره ریز و درشت خنده دار و گریه دار از اون دوران دارم که یکیش سر و کله زدن با این اکیپ پیر مردهای بازنشسته بود که اومدن و کلی کار خرابی کردن و رفتن،نمیدونم چرا امروز یادش افتادم
یادش بخیر با اینکه کسی جرات نداشت زیاد باهاش شوخی بکنه ولی من زیاد سر به سرش میگذاشتم و به عنوان شوخی هرچی دلم میخواست بهش میگفتم، یه بار رفتم پیشش و با هیجان گفتم آقای فلانی! ما بالاخره تونستیم بعد از مدتها ضایعاتمون رو به صفر برسونیم اونم کلی خوشحال شد و گفت آفرین چه جوری پسرم؟میشه برام توضیح بدی؟منم گفتم آخه از وقتی که شما تولید رو به صفر رسوندید ما هم دیگه ضایعاتی نداریم!!
یه بار هم که بازرس از بیرون آمده بود و کلی گیر داده بود منم از فرصت استفاده کردم و هرچقدر میتونستم گیر دادم به تولید و خلاصه کلافه شده بود و کفری ولی از ترس بازرس نمیتونست چیزی بگه یه وقت دیدم اومد کنارم گفت: نگاه کن ببین سبیل من سوخته؟!نگاه کردم دیدم یه تیکه از سبیلش کز داده شده و سوخته گفتم چی شده؟گفت حواسم نبود سیگارمو برعکس گذاشتم تو دهنم!!! منو بگی میخواستم منفجر بشم از خنده
یه بار هم که هیچ وقت یادم نمیره وقتی بود که خط رنگ سالن رو خوابونده بودم و نمیگذاشتم کار کنه،تو سالن بودم که دیدم از اون دور داره میاد طرفم منم خونسرد ایستاده بودم غافل از اینکه طرف خیلی کفریه،وقتی رسید چسبید یقه ی منو گرفت گفت: برو دعا کن بیرون از شرکت نبینمت وگرنه با ماشین زیرت میگیرم!!!!
خلاصه کلی خاطره ریز و درشت خنده دار و گریه دار از اون دوران دارم که یکیش سر و کله زدن با این اکیپ پیر مردهای بازنشسته بود که اومدن و کلی کار خرابی کردن و رفتن،نمیدونم چرا امروز یادش افتادم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر