روزنگار 1389/8/1


حکایت ما حکایت آن گندمیست که میان دو سنگ بزرگ

له میشود

خرد میشود

سخت است، در میانه بودن واقعا سخت است

تحمل سنگینی سنگ بالایی و تماشای ساییده شدن سنگ زیرین

سخت است

گاهی فکر میکنم کاش سنگ زیرین آسیاب بودیم

خیالمان تخت که پایین تری از ما وجود ندارد

سنگ هم که بودیم و زبانمان هم دراز

یا چه میشد اگر سنگ بالایی بودیم

همه چیز زیر پایمان بود و ما بالاترین

تمام این فکرها را که از سر میگذرانم

باز به خودم امید میدهم که گندم اگر در میانه است

سرانجام

آرد میشود

نرم میشود

با آب همراه میشود و در آتش جان میگیرد و عاقبت

نانی میشود

اما سنگها، چه بالایی چه زیرین

آنقدر میچرخند و میسایند و ساییده میشوند تا روزی تمام شوند

تمام شوند

بله سنگها تمام میشوند ولی گندم

نه



۱ نظر:

نازی گفت...

زیبا بود.

مرسی