خدا



یکی میگه خدا منم،یکی میگه خدات منم
یکی میگه خدا تویی،یکی میگه خدام تویی
*
یکی میگه خودت خدا و من خدا و ما خدا
یکی میگه کشتی ما نشست به گل،خدامونم شد ناخدا
*
یکی میگه مرده خدا،یکی میگه زِندس هنوز!
یکی میگه صبح تا غروب خدا خدا با آه و سوز
*
یکی میگه اون بالاهاست بالاتر از هفت آسمون
یکی میگه این پاییناست روی زمین کنارمون
*
یکی میگه تو کتاباست،اول کهنه قصه هاست
یکی میگه رفته و مفقوده و توی ناکجاست
*
یکی میگه خدا یکی،فقط یکی صدتا دلیل میاره
یکی برای هر چیزی هزار و پونصدتا خدا میاره
*
یکی خدارو ساخته و گذاشته روی طاقچش!
یکی سوزوندتش چالش کرده تو باغچش!
*
یکی قابش کرده زده به سر در میخونش!
یکی آویزونش کرده به طاق خونش!
*
یکی باهاش دعوا داره همش داره میجنگه
یکی باهاش رفیقه و همش داره میخنده
*
یکی دلش براش میسوزه میگه تنهاست
یکی میگه نترس خدا همیشه با ماست
*
یکی میگه پیر شده و دیگه فایده نداره
یکی میگه سیر شده از زندگی و کاری باهاش نداره
*
یکی میگه منو خدا ساخته ببین چه زیبام!
یکی خدا میسازه با نقش و نگین و با نام!
*
یکی خدارو میفروشه پول میگیره حال میکنه
اون کسی هم که پول داده خریدتش داره باهاش حال میکنه!
*
موندم منم تو رسم جالب این آدمای با خدا و بی خدا
یکی بیاد به من بگه خدا کیه؟چیه؟کجاست؟تورو خدا
*
گم کرده ام از وقتی گفت:هستی اگر طالب خدا
برو و از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا

11/1/89


ملخک یک !




امروز پنج ثانیه
فقط پنج ثانیه
از حادثه جلو تر بودم



شعر وحشی



ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ، ندیدیم ، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم
وحشی" سبب دوری و این قسم سخن ها"
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم


پ.ن:

امروز یه رفیقی این شعر برام خوند خیلی زیبا و با آب و تاب

به قول یارو گفتنی: خدارو چه دیدی

فقط اینقدر تا عید مونده!




آرزوهای ویکتور هوگو براي شما

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم حيواني را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برايت آرزو کنم


سال خوبی پیش رو داشته باشید

چهارشنبه سوری هشتاد و نه


فقط میتونم بگم اگر غریبه ای که ندونه قضیه چیه الان وارد ایران شده باشه فکر میکنه جنگ داخلی ای چیزی شده.
البته برای ما بد نشد،شرکت از ترس اینکه کارمند هاش رو از دست بده کلی زود تعطیلمون کرد:دی



این آخر سالهای سگی!


همیشه این موقع ها سر و کله ی یه دختر کوچولوی دست فروش کنار پیاده رو ی مسیر برگشتم به خونه پیدا میشد که آدامس موزی میفروخت شاید بیشتر از صد بار از کنارش گذشتم ولی جرات نکردم برم طرفش و چیزی ازش بخرم ، عین صدبار خواستم برم جلو فقط اسمش رو بپرسم ولی تا سرش رو میگرفت بالا و نگاه میکرد سرعتم رو زیاد میکردم و از کنارش رد میشدم،از امسال که دیگه مسیرم اون طرفی نیست مثل سگ پشیمونم که چرا یک بار نرفتم جلو حداقل اسمشو بپرسم.

دیشب بعد از ده ساعت کار و خستگی شدید حرفایی از یه دوست شنیدم که مغزم داشت متلاشی میشد ولی ناچار بودم انرژیم رو جمع کنم و حدود دو ساعت باهاش صحبت کنم تا بتونم یه رابطه معمولی رو که داشت سرطانی میشد به حالت تعادل برگردونم.
ماها چطور به خودمون اجازه میدیم اینقدر راحت درباره یه انسان قضاوت کنیم؟

آمدم یه آهنگ جدید گوش بدم حال کنم بدتر اعصابم ریخت به هم بس که این بابا الکی الکی گفت "همه چی آرومه".

بعدشم فهمیدم اونایی که من دوست داشم اسکار نگرفتن و سرشون بی کلاه مونده و اینکه الان سه شبه میخوام بشینم این فیلم اواتار رو ببینم و همش خوابم میبره و نمیفهمم چی به چی شد.

نمیدونم آخرای سال سگ داره که همیشه اسفند که از نیمه میگذره پاچه ی من رو میگیره یا من آخرای سال سگ میشم و پاچه ی نیمه ی دوم اسفند رو میگیرم؟!


پ.ن:

در کل خیلی هم بد نمیگذره حالا،دیگه به این آخرای کوفتی سال عادت کردم ملالی نیست جز دوری بر و بچ حتی شما دوست عزیز