روزنگار 1389/7/6


آخرش

یه روز

گم میشیم !

میریم

پی کارمون...


ماجرا


بیا بیـــــــا که مرا با تو ماجرایی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی​حســــــاب دل ببری مکن که مظلمه خلــــــق را جزایی هست
توانگران را عیبی نبـــــــــاشد ار وقتی نظر کنند که در کــــــــوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز ز دوستــــــــــان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد مـــــــــن نبخشاید کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشــــــــــــورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخـــــــــولیا دماغ بسوخت هنوز جـــــــــــهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید و گر به کام رسد همچنان رجــــــایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست


این جمعه های دیوانه


زنگهای بی احساس مدتیست به صدا در آمده اند

چه گوشهایت را بگیری چه نگیری

زمان رفتنت فرا رسیده

سفر بزرگ

آری

در ماندنت

چیزی جز فساد نیست

رفتن هم ترس دارد و تنهایی و سرما

کدام دل را به کدام دریا باید زد که حسرت و پشیمانی نماند؟



روزنگار 22/6/1389


موش نیستم

ولی

میدانم

بازی بلدی

گربه وار




روزنگار 15/6/1389


این چای لعنتی

که از این
تلخ ترنمیشود

لااقل

تکه ای از دلم را

بردار و در آن حل کن

شاید

کمی

شیرین شود


روزنگار 13/6/1389


حرف نگفته داری؟

سوال بی جواب داری؟

بغض فرو خورده داری؟

فحش و ناسزای در دل مانده داری؟

صبر کن!

در میا دو آیینه بایست

حال

هر آنچه میخواهی بگویی بگو

به آنچه باید،میرسی