روزنگار 1389/8/8


چقدر پیچیده مینمایاندید
و
چه زود ساده شدید

چقدر بزرگ بودید
و
چه زود کوچک شدید

چقدر ارزشمند بودید
و
چه زود بی ارزش شدید

چه زود

چه زود

چه زود...

ای خواستنی های من که چون کوه آمدید و چون دود رفتید

دلم برایتان تنگ نشده

دلم نمیخواهدتان
دلم نمیخواهدتان

دلم هیچ چیز نمیخواهد
هیچ چیز
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فقط ای کاش

این نیشگون لعنتی هر روزه

هرگز دردی نداشت

روزنگار 1389/8/1


حکایت ما حکایت آن گندمیست که میان دو سنگ بزرگ

له میشود

خرد میشود

سخت است، در میانه بودن واقعا سخت است

تحمل سنگینی سنگ بالایی و تماشای ساییده شدن سنگ زیرین

سخت است

گاهی فکر میکنم کاش سنگ زیرین آسیاب بودیم

خیالمان تخت که پایین تری از ما وجود ندارد

سنگ هم که بودیم و زبانمان هم دراز

یا چه میشد اگر سنگ بالایی بودیم

همه چیز زیر پایمان بود و ما بالاترین

تمام این فکرها را که از سر میگذرانم

باز به خودم امید میدهم که گندم اگر در میانه است

سرانجام

آرد میشود

نرم میشود

با آب همراه میشود و در آتش جان میگیرد و عاقبت

نانی میشود

اما سنگها، چه بالایی چه زیرین

آنقدر میچرخند و میسایند و ساییده میشوند تا روزی تمام شوند

تمام شوند

بله سنگها تمام میشوند ولی گندم

نه



روزنگار 1389/7/29


خدایـــــــــــــــــــــــا

این چـِشِ پاک و این فلکسیبیلیتی رو از ما نگیـــــــر

یاران و یارانه


آن مرد مبلغ یارانه ها را اعلام کرد!

یاران با همه جدیتشان به وجد آمده و در سماع شدند

ما نیز انگشت حیرت به دندان گزیدیم!

شیخ الرئیس با حالتی عاقل اندر سفیه!! از کارگاه خود بیرون شد و گفت:

میخندید؟بایستی گریه کنید...

زین پس قیمت شمع و پاره آجر به جهت صرفه جویی درمصرف برق و آب گران میشود

یاران با شنیدن این حرف سینه چاک کردند و سرها به دیوار کوفتند

ما نیز از خنده بنفش شدیم


روزنگار 1389/7/23


نمیدانم

لذتش بیشتر است یا ترسش

هیجانش بیشتر است یا دلهره اش

شیرینی اش بیشتر است یا تلخی اش

منطقش بیشتر است یا احساسش

خوابش بیشتر است یا بیداری اش!

وقتی که مثل یک

بند باز

درست روی مرز بین

واقعیت و رویا

راه میروم


روزنگار 1389/7/16


از سرما بدم می آید

سرما توی دلم را خالی میکند

این فصلهای سرد که شروع میشوند

غمگین میشوم

میروم فرو توی لاک خودم

حاضرم هزار بار زیر تیغ آفتاب

پوست بیاندازم

ولی یکبار از سرما نلرزم

این پاییز دیوانه و آن زمستان پیر خرفت

کی تمام میشوند خدا میداند